میپرسم: «شما بازنشسته شده بودید، اما داوطلبانه آمدید بخش قرنطینه. بدون تعارف بعد از گذشت 10 روز پشیمان نشدید؟» جوابش به کار همه ما در این روزها میآید: «شبها در قرنطینه، نماز که میخوانم و دراز میکشم، وقتی شانههایم را از فرط خستگی نمیتوانم روی بالش بگذارم، وقتی دلم هوای بچههایم را میکند و دلم میگیرد، شعری که وِرد زبان رفیق جانبازم بود را زمزمه میکنم و آرام میشوم؛ گرچه شب تاریک است... دل قویدار، سحر نزدیک است».